قرنِ آخر



تیزی چاقو را فرو کردم توی گردنش. خون پاشید به تمام هیکلم. راهش مرگ بود فقط، باید که می‌مُرد.

چاقوی بعدی توی شکم بعدی رفت. خنجر تیز کردم برای قلبِ بعد.

یک سؤال وجود داشت و تنها گزینه‌ی پیش‌رو مرگ بود. نمی‌خواستم قلباً. وظیفه بود.

جلوی آینه ایستادم، من هم اگر حقم بود باید می‌بُرید. نبرید چاقو. حق بودم. مانده بود کار هنوز.
پنج‌تا، ده‌تا، بیست‌تا، صدتا، نمیدانم چندتای بعدی. می‌ایستادم جلوی آینه و رگ گردنم می‌تپید زیر تیزی و خون نمی‌پاشید. نمی‌برید. حق مانده بودم هنوز. هزارتای بعدی.
باز ایستادم روبه‌روی آینه. حس کردم که تیز بود. نرم نزدیکش کردم به شاهرگم، خیس شد، بُرید. کشیدمش عقب. دستمال کاغذی آشپزخانه را فشار دادم به جای سوزش و چاقو را انداختم توی سطل آشغال.

 

کاش یک کاتالوگ توضیح المسائل  عصبی و درونیِ ، برای پسرها» وجود داشت که بنشینند بخوانند، بلکه بفهمند وقتی داری چایی‌نباتت را میخوری بی‌دلیل گریه‌ی شدیدت گرفته یعنی چه. این‌که یک لحظه خوب باشی و لحظه‌ی بعد از تهوع و دل پیچه ملحفه چنگ بزنی، هیچ درکی از تحلیل ساده‌ترین مسائل نداشته باشی و فکر کنی قطعا بیماریِ حاملگیسم را که در آن زنی زجر نُه ماه بارداری و بعد زایمان و پرورش کودک را به جان می‌خرد، کشف و نامگذاری خواهی کرد. (دخترهای مزخرفی هم که دوران شان بی درد و جنگ اعصاب است؛ می‌توانند بخوانند. اصلاً هم منظورم شخص خاصی نیست.) پسرها باید بخوانند، شاید فهمیدند که در این مدت بعضی‌هاشان باید بالکل خفه شوند و بعضی‌هاشان یک لحظه هم نباید خفه شوند!


امروز بالأخره بعد از یه ماه و ده روز یه جمله گفت. اون اوایل یه دوره‌ی داوطلبانه رفته‌بودم خارج از شهر، یه هفته بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی‌، با حداقل امکانات. بعد از هفت روز دیگه دارویی باقی نموند، برگشتیم. نزدیک شهر تماس‌هامو چک کردم، هفتاد درصدشون از بیمارستان بود. اتفاق عجیبی نبود ولی محضِ اطمینان پذیرشو گرفتم که گفتن پنج روزه بستری شده. هیچی نشنیدم دیگه، یجوری خودمو رسوندم اونجا که فقط ببینم سالمه. همش یه هفته دور بودم ازش ولی حال غریبی داشت دیدنش، شبیه غریبه‌ها. وقتی رسیدم خواب بود و هیچ‌کسم جواب کاملی نمی‌داد. می‌گفتن اواخر شیفتش بوده، دم صبح، یهو دیدن که به هوش نیست. رفتم بالا سرش، آفتاب می‌زد، حس کردم موهای کنار گوشش نقره‌ایه زیر نور خورشید. چشماشو باز کرد، خندیدم که: سلام دکتر! حتی نگاهم نکرد. می‌گفتن نه حرف می‌زنه، نه چیزی می‌خوره. دستشو نگاه کردم که تیکه‌پاره شده بود از جای سرُم. گرفتم دستشو، سردِ سرد بود. بار اول اون‌جا خیلی ترسیدم. بعد از اون هر کاری کردم و به هر چی قسم‌ش دادم که یه‌چیزی بگه، لبش ت نمی‌خورد. پای خاک مادرمونم کشیدم وسط ولی افاقه نکرد. نه می‌شنید منو و نه می‌دیدتم انگار. چند روز بعد از اونم شیفتم نبود، می‌موندم کنارش ولی وضع همون بود. تا بودم خیره بود به سقف، صبحا ولی حس می‌کردم بالشش نم داره. لاغرتر می‌شد هر روز، همون موقع‌ها بود که من مجبور شدم برگردم سر کارم. بعد از یه مدت شنیدم پا شده. می‌چرخه ویزیت می‌کنه! ساعت کشیکمو با یکی عوض کردم که بهتر ببینمش، باز خندیدم بهش که: رسیدن بخیر داداش! دلم گرم شده بود که سر پاست. یه نگاهی کرد که از استخونم رد شد. حس کردم کل عالم یخ زده. گاهی می‌رفتم دنبالش، نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه، با این حالش مریض چطور ویزیت می‌کنه؟! کنارش که بودم می‌نشست یه گوشه، سوی نگاهش به روبرو بود و چیزیو نگاه نمی‌کرد. چند وقت بعد یکی از پرستارای بخش اومد گفت که بعضی مریضا گله کردن از وضع ویزیتش، می‌گفتن گوش نمی‌کنه شرح حالو. به پرستاره گفتم حرف می‌زنم باهاش. یکم این پا و اون پا کرد، بعد گفت: جناب دکتر، فضولی نباشه، ولی فکر می‌کنم بعد از آوردن اون خانمی که از بستگانتونه احتمالاً، حال برادرتون بهم ریخت. قصد دخالت ندارم به هیچ‌وجه ولی خب. گفتم: کدوم خانم؟

ــ همون دختری که ماه پیش آوردن اورژانس دیگه. فکر می‌کردم از بستگانتونه. جسارتاً چند بار دیدم برادرتون ساعت‌های زیادی پشت شیشه تو اون بخش می‌ایسته.

ــ ببخشید یکم گیج شدم من، می‌شه واضح بگین؟ کدوم دختر؟ کِی؟ کدوم بخش؟

ــ وای شرمنده، نمی‌دونستم مطلع نیستین. چهار، پنج هفته پیش یه دختریو یه رهگذری آورد، گفت تو خاکیِ کنار جاده پیداش کرده، خارج از شهر. بقیه‌ش رو پلیس پیگیری کرد، ولی دختر بیچاره حسابی لت و پار بود. هنوزم وضعش مساعد نیست، بخش هفت. بی‌شرفا، معلوم شد که چند نفری .

بقیه‌ی حرفشو شنیده و نشنیده پا شدم. یه چیز داغی تو سرم می‌دوید که نمی‌ذاشت فکر کنم، چه برسه به امید داشتن. قدمام به دو نزدیک‌تر بود. وقتی رسیدم بالا، طولی نکشید اتاقو پیدا کنم. انگار می‌دونستم باید کجا دنبال چه مصیبتی بگردم. نشستم رو زمین. سه نصفه‌شب بود، یادم اومد اونم شیفته امشب. به حالش فکر کردم و اون مایع داغِ توی مغزم سرازیر شد تو پاهام و کشون کشون رفتم پایین. تو ساختمون نبود، رفتم بیرون دیدم نشسته رو نیمکت و نگاهش به ناکجاآباده. رفتم کنارش، خیسیِ چشمام برق می‌زد از دور. دستمو گذاشتم رو شونه‌ش، اومدم بگم: داداش . بغضم شکست. پلک هم نزد، سوز میومد و گونه‌م از داغی اشک می‌سوخت، سرما که یه لحظه خوابید، فقط گفت: علی، خودم تعجب می‌کنم هنوز زنده‌م.

گوشیش تو دستش بود. دیدم عکسشون بک‌گرونده. چشماشم می‌خندید.


1. حکم: ــ ای کودک صالح، دروغگو دشمن خداست.

            ــ ازدواج قبل از شناخت = آسیب به فرد و رواج فساد در جامعه

   فرض: 

   الف)  : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

          : + فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه جناب.

          : ــ تو غلط می‌کنی، مربوطه به من مرتیکه.

          : + دوسش دارم خانمو. همینه نسبتمون

         : ــ عه دوسش داری؟ الان که با دستبند رفتی کمیته حالیت میشه ازین گه‌ها نخوری دیگه بی‌ناموس. بگیرین ببرین جفتشونو

 

 ب)    : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

         : + زنمه.

         : ــ شناسنامه؟

 (پس از مشخص شدن عدم حقانیت موضوع؛ عقد در کمیته)

 

 

2.  ــ حاضرم قسم بخورم می‌دونم چرا اون روز اومده بود اونجا. دختره‌ی آویزونِ بدبخت.

    + از کجا انقد مطمئنی حالا؟

    ــ چون خودمم دقیقاً به همون دلیل اونجا بودم!

 

 

3.   ــ میگم که

      + بگو که

      ــ تو چرا اینجوری‌ای؟

      + چطوری؟

      ــ همین‌جوری دیگه. معلوم نیست می‌خوای با آدم حرف بزنی، نمی‌خوای، یا چی

      + حرف بزن تو

     ــ همین دیگه. نمیشه دیگه. پریروزا داشتم به سروش می‌گفتم همینو، همه‌ی پسرا همین‌جوری‌ان؟

      + سروش کیه؟

     ــ کاش یه‌بار واقعاً ساعت بیست‌وپنج شب بشه. مثه اون آهنگ رضا یزدانی. به‌نظرت اول فروردینا که ساعتا رو می‌برن جلو، بیست‌وپنج شب نداریم؟

      + نمی‌دونم.

      ــ حرف بزنم هنوز؟ 

      + آره

      ــ الان تو یه لحظه ندون هیراکوتریوم ینی چی، من بهت فحش بدم، باشه؟

      + فحش بده (می‌خندد)

      ــ هیراکوتریوم

      + (می‌خندد)

      ــ بیا تابستون یه نمایشگاه راه‌ بندازیم، تکست‌گرافیِ واقعیِ ‌آهنگای قشنگ. روی تابلوهای واقعی.

    من می‌نویسم تو بفروش. شریکی. آهنگا رو هم انتخاب می‌کنیم با هم.

      + چی مثلاً؟

      ــ نمی‌دونم، الان چیزی تو ذهنم نیست. فقط اونی تو ذهنمه که می‌گه خنده‌اش عشق است و روح است و جان است. بیا از این یکی زیاد بنویسیم.

      + (لبخند می‌زند.)

 

 

4. کنکور به سمت و سویی رفته که حتی امکانش هست امسال یکی از گزینه‌های یه سؤال زیست این باشه:

اگر فاصله‌ی میی از دیواره‌ی لگنچه در کلیه‌ی گوسفندی 5سانتی‌متر باشد، نسبت فراوانی نفرون‌ها در نیم‌کره‌ی بالایی کلیه به مساحت لگنچه، چقدر است؟

 

 

5. دیدی فقط یه آغوش تو مونده بود، که اونم دریغا که بر باد شد؟

( بشنویم که بسیار خوب است↑)


 من در بهترین مدرسه‌ی شهر درس می‌خوانم. همان‌جایی که زن 42 ساله با دانش آموزان 16 تا ساله کورسِ مغرضانه‌ی "چه کسی بیشتر می‌داند؟" می‌گذارد، فحش می‌دهد و قهر می‌کند، بچه‌ها را دشمن خونیِ شایسته‌ی انتقام خطاب می‌کند، به خودش می‌گوید معلم خوب و در همین راستا درسی را که نداده است حقیقتاً، بر دانش آموزانِ بی ادبِ و بدِ قدرنشناس حرام اعلام می‌کند!

همان‌جایی که دبیر پرورشی با چنگ و یورشی مهربانانه سعی می‌کند به راه سعادت‌مندانه‌ی دین مبین هدایتت کند به‌ طوری هر هفته یک نفر در حالی که از شدت عشق و فشار دست‌هایش کبود شده، اشک شادی می‌ریزد.

همان‌جایی که مرد 55 ساله اگر دقیقه‌ای از دست در دماغ کردن و در اینترنت سپری کردن‌های سر کلاسش با wifi مجانی، فارغ شود با استیصالی حق‌به‌جانبانه می گوید: "نمیدونم چرا ازتون بدم میاد! دیگه فایده نداره، حیف نون اصلاً، شما به اولین خواستگاری که اومد جواب بده که تنها راهت همینه." ( که چقدر دلم می‌خواست یک بار مرا مخاطب قرار می‌داد تا جای خندیدن‌های ابلهانه‌ی دیگران، چنان جمله‌ای بر دهانش بکوبم که تا ابد فراموش نکند!)

مدرسه‌ی ما همان‌جایی‌ست که دبیرانش کودک‌اند و محض چشم و هم‌چشمی و با دلیلِ محکمِ "آره شما به درسِ اون یکی معلم بیشتر اهمیت میدین" خونِ کنکوری‌های فلک‌زده‌ی تحت فشار را در شیشه می‌کنند و با همکاریِ مدیرِ بابصیرت، حتی وقتی کتاب را تمام کرده‌اند همه را مجبور می‌کنند سر کلاس بنشینند و به در و دیوار نگاه کنند! آن‌جایی است که دبیرش از عقده‌ی احترامی که نتوانسته جلب کند، می‌گوید: "تا بعد از عید می کشونمتون مدرسه، هرکسی هم نیومد خرداد ماه میندازمش، شهریورم میندازمش، که پزشکی قبول شه بیاد فقط التماس کنه که من نمره بدم."

همان‌جایی که کادرِ مسئول، به اختلافات بین هم‌کلاسی‌ها دامن می‌زند و وضع چنان می‌شود که چه آخرت‌طلبان و چه دنیادوستان؛ یک چشمشان اشک است و چشم دیگر خون. در نهایت هم در حضور مقامات اداری و بازرسان مدارس با افتخار گفته می‌شود: "البته 90% موفقیت بچه‌های ما به خاطر دبیرای مجرّبیه که دارن." و کسی نیست که بگوید آخر ای کافر نامسلمان، کدام موفقیت؟

مدرسه‌ی ما جایی‌ست  که یک روز یکی از معلمانش اصرار می‌کند: "ده به توان پنج، شش تا صفر داره، یکی خودش، پنج تا هم بالاشه دیگه!" و روز دیگر یکی از دانش آموزانش می‌پرسد: "آقا توی جمعیت‌های انسانی خودلقاحی چطور رخ میده؟"

همان‌جایی که اندازه‌ی مانتو و جوراب و مقنعه و ناخن و ابرو، برای دانش آموزان ساله‌ای که بعضی‌هایشان حتی نمی‌دانند فاحشـه یعنی چه، سانت به سانت مهم است ولی کسری سطح شعور قابل چشم‌ پوشی‌ ست. جایی که باید برای سه جلسه غیبتِ "با گواهی پزشکی" ستاره‌دار شوی و تعهد انضباطی امضا کنی، بعد مدیر سینه‌اش را جلو بدهد، دماغش را بالا بگیرد و منزجرانه بگوید: "انتظار دارین با این ترازای شاهکارِ قلم‌چی‌تون دانشگاهم قبول بشین؟ بذارین از همین الان خیالتونو راحت کنم با وضع شما هیچ‌کس هیچی نشده."

 

در مدرسه چیزهای زیادی به ما می‌آموزند. مدرسه‌ی ما جایی‌ست که من به خوبی آموختم در صورت وجود افراد مستعدِ بروز صفات حیوانی، ابراز صفات انسانی بلاهت است.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بسته بندی اثاثیه با قیمت مناسب در فردوس بیت مانج نمای ساختمان فایبرسمنت اموزش کسب درامد اینترنتی آسمان عالی ترین قاب احساس بزن بخون - دانلود آهنگ جدید یک شاخه گلایل از طرف «مرگ» سی و یک نما